توی پیادهروی خیابان کریمخان زند، روی پنجه پاهایم، راه میرفتم. دنیا برایم زیباتر شده بود. مردم خلق و خوی مهربانتری بروز میدادند. حتی وقتی یک فقره دعوا دیدم، با خوشرویی میانه را گرفتم و سوایشان کردم. دو تا موتورسیکلتسوار، انگار سر نوبت سوارکردن مسافر یا چیزی شبیه به این، حرفشان شده بود. وقتی یکیشان به آن یکی تخم آفتابگردان بوداده تعارف کرد، دلم قرص شد که آشتی کردهاند! دوباره راه افتادم، اصلا خستگی را نمیفهمیدم.
شوخی نبود، قیمت سکه داشت میآمد پایین و من اگر کمی دیر میجنبیدم، شاید از جایگاه میلیونری پایین میافتادم. حالا یک میلیون تومان پول نقد توی جیبم بود. در ذهنم، داشتم رفتگانم را که خدا همهشان را بیامرزد، مرور میکردم! از پدر نازنینم بگیر تا داییها و عموهایم و به خصوص عمهام که برای خودش یک پا کلانتر فامیل بود؛ زبر و زرنگ و با اقتدار همه دعواها را فیصله میداد. سعی میکرد جوانها زودتر ازدواج کنند، اما دل هیچکس را نمیشکست و اصلا دوست نداشت یک پسر یا دختر توی فامیل خلاف میل قلبیاش ازدواج کند و عقیده داشت که جوان باید خودش هم بخواهد و همسر آیندهاش را بپسندد. عمهجان همیشه تکه کلامش این بود؛ مگه من میلیونرم که دم به ساعت ازم قرض میخوای؟!
با خودم میگفتم، عمهجان نازنین سرتو از توی قبر بیار بیرون و ببین که برادرزادهات بالاخره میلیونر شد! وقتی رسیدم خانه، 50 هزار تومانیها را روی فرش ولو کردم، آنها را کنار هم چیدم. دخترم دقیقا تعدادی از آنها را جمع کرد و گفت که شهریه این ترم من! بعد پسرم دست دراز کرد و بابت شهریهاش و کلاس بدنسازی تعداد دیگری را جمع کرد.
همسرم؛ دستهایش را به هم مالید و گفت: خب، فردا 20هزار تومان هم روی مابقی پولت بذار، میخوام برم میدان میوه و ترهبار! از شما چه پنهان آن شب راحتتر خوابیدم، چون میلیونربودن کلی دردسر و گرفتاری داشت! هی به خودم میگویم: پس این پولدارها چطوری شبها خوابشون میبره؟!
خوش خیال